" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٩: نوبهار آرد بامداد من بیمار گل

نوبهار آرد بامداد من بیمار گل
تا بجای رنگ گردانم بگرد یار گل
در گلستانی که شرم آئینه دار ناز اوست
محو شبنم میشود از شوخی اظهار گل
باغبان از دور گردان چمن غافل مباش
تا کیم دزدیده باشد رخنه دیوار گل
از خموشی پرده دار شوخی حسن است عشق
میکند بلبل نهان در غنچه منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم زبوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر زاسرار بهار عشق بوئی برده ئی
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسپان گر رسی آهسته باش
میشود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغدارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن گرانی میکند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیشست تشویش دگر انشا مکن
هر کجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بسکه شبنم پرور است
سبزه چون مژگان (بیدل) کرده گوهر بار گل