" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨١: آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم

آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم
چون جرس در دل طپدنها زبانی یافتم
خاکرا نفی خود اثباب چمنها کردنست
آنقدر مردم براه او که جانی یافتم
بی نیازی در کمین سجده تسلیم بود
تا زمین آئینه گردید آسمانی یافتم
کوشش غواص دل صد رنگ گوهر میکشد
غوطه در جیب نفس خوردم جهانی یافتم
دستگاه جهد فهمیدم دلیل امن نیست
بال و پر در هم شکستم آشیانی یافتم
جلوه ها بی پرده و سعی تماشا نارسا
هر دو عالم را نگاه ناتوانی یافتم
وحشت عمر از کمین قامت خم جوش زد
تیر شد ساز نفس تا من کمانی یافتم
یاس در راه چو تو امید بی سامان نبود
آرزوی رفته را هم کاروانی یافتم
چون هما بر قسمت منحوس من باید گریست
شد سعادتها ضمان تا استخوانی یافتم
همچو آن آئینه کز تمثال می بازد صفا
گم شدم از خویش با هر کس نشانی یافتم
چون سحر زین جنس موهومی که خجلت عرض اوست
گر همه دامن زخود چیدم دکانی یافتم
زندگانی هرزه تاز عرصه تشویش بود
(بیدل) از قطع نفس ضبط عنانی یافتم