از بسکه چون نگه زتحیر لبالبم
یک پرزدن بناله نداده است جالبم
جرأت مباد منکر عجز سپند من
کم نیست اینکه سرمه کشید از صدا لبم
صد رنگ ناله در قفس یاس میطپد
کو گوش رغبتی که شود نغمه زا لبم
کلفت نقاب عافیت غنچه میدرد
ترسم فشار دل کند از هم جدا لبم
خاکسترم اگر تب شوقت دهد بباد
تبخال را هنوز حسابیست با لبم
نام ترا که گوهر دریای مدعاست
دارد صدف صفت بدو دست دعا لبم
بیدوست زندگی بعرق جام میزند
تر کرده است خجلت آب بقا لبم
زینسان که ناله هرزه درای تظلمست
ترسم بخامشی نبرد التجا لبم
این شیشه هوس که دلش نام کرده اند
در خون گشوده است ره خنده تا لبم
رنگم چو گل هزار گریبان دریده است
زبن بیشتر چه ناله کنم بینوا لبم
زین قفل زنگ بسته مگویید مشنوید
خونشد کلید آه و نگردید وا لبم
(بیدل) خموشیم زفنا میدهد خبر
آگه نیم که این لب گور است یا لبم