از چاک گریبان بدلی راه نکردیم
کار عجبی داشت جنون آه نکردیم
دل تیره شد آخرزهوائی که بسر داشت
این آینه را از نفس آگاه نکردیم
فرصت شمریهای نفس بال امل زد
پرواز شد آن رشته که کوتاه نکردیم
هر چند بصد رنگ دمیدیم درین باغ
پرواز طرب جز بپر کاه نکردیم
چون شمع که از خویش رود سر بگریبان
نقش قدمی نیست که ما چاه نکردیم
صد دشت بهر کوچه دویدیم ولیکن
خاکی بسر از دوری آنراه نکردیم
ماندیم هوس شیفته کثرت موهوم
از گرد سپه رو بسوی شاه نکردیم
در وصل زمحرومی دیدار مپرسید
شب رفت و نگاهی برخ ماه نکردیم
چون سایه بحرمانکده فرصت هستی
روز سیهی بود که بیگاه نکردیم
(بیدل) تو عبث خون مخور از خجلت تحقیق
مائیم که خود را زخود آگاه نکردیم