از زندگی بجز غم فردا نمانده ایم
چیزی که مانده ایم درینجا نمانده ایم
روزی دو چون حواس بوحشت سرای عمر
بی سعی التفات و مدارا نمانده ایم
چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است
از پا فتاده ایم ولی وانمانده ایم
سر بر زمین فرصت هستی درین بساط
زان رنگ مانده ایم که گویا نمانده ایم
زین خاکدان برون نتوان بر درخت خویش
حرفیست بعد مرگ بدنیا نمانده ایم
مجبور اختیار تعین کسی مباد
گوهر شدیم لیک بدریا نمانده ایم
سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت
جز نام گردباد بصحرا نمانده ایم
محو سراغ خویش برامد غبار ما
بودیم بی نشان ازل یا نمانده ایم
دود چراغ بود غبار بنای یاس
بر سر چه افگنیم ته پا نمانده ایم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما
تا قاصدت رسد بر ما ما نمانده ایم
چون مهره ئی که ششدرش افسون حیرت است
ما هم برون ششدر اینخانه مانده ایم
(بیدل) بفکر نقطه موهوم آن دهن
جزوی بغیر لایتجزا نمانده ایم