" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٩٨: از کتاب آرزو بابی دگر نگشوده ام

از کتاب آرزو بابی دگر نگشوده ام
همچو آه بیدلان سطری بخون آلوده ام
موج راقرب محیط از فهم معنی دور داشت
قدردان خود نیم از بسکه با خود بوده ام
بیدماغی نشه اظهارم اما بسته اند
یک جهان تمثال بر آینه ننموده ام
گر چراغ فطرت من پرتو آرائی کند
میشود روشن سواد آفتاب از دوده ام
داده ام از دست دامان گلی کز حسرتش
رنگ گردید است هر گه دست بر هم سوده ام
در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست
تا کجا منزل کند گرد هوا فرسوده ام
بر چه امید است یارب اینقدر جانکندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرموده ام
نی بدنیا نسبتی دارم نه با عقبی رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده ام
اینقدر یارب پر طاوس بالینم که کرد
بسته ام صد چشم اما یکمژه نغنوده ام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست
خاک بر سر کرده باشم گر بخویش افزوده ام
(بیدل) از خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن فرسودگی آسوده ام