ازینحسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم
که آن نازآفرین صیاد خوش دارد بفریادم
خرد بیهوده میسوزد دماغ فکر تعمیرم
غم آباد جنونم خانه ویرانی است بنیادم
بطوفان رفته شوقم زآرامم چه میپرسی
که من گر خاک هم گردم همان در دامن بادم
دماغ نکهت گل از وداع غنچه میبالد
محبت همچو آه از رفتن دل کرده ایجادم
زبس گرمست دریادت هوای عالم الفت
عرق آلوده می آید زدل اشک شرر بادم
خبر از خود ندارم لیک در دشت تمنایت
دل گمگشته ئی دارم که از من میدهد یادم
غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی
که نتواند زدامانت کشیدن کلک بهزادم
امید تلخ کامان وفا شیرینی ئی دارد
لب حسرت بجوی شیرتر کرده است فرهادم
زپرواز دگر چون بلبل تصویر محرومم
پری در رنگ می افشانم و حیران صیادم
قفس از شش جهت باز است اما ساز وحشت کو
من و آن بی پر و بالی که نتوان کرد آزادم
شکوه فطرتم فرشست هر جا میروی (بیدل)
زهستی تا عدم یکسایه افگنده است شمشادم