اگر ساقی زموج باده بندد رشته سازم
رساند قلقل مینا برنگ رفته آوازم
عروج خاکساران آنقد کوشش نمیخواهد
چو گرد از جنبش پائی توان کردن سرافرازم
مباش ای آرمیدن از کمین وحشتم غافل
کف خاکسترم بی بال و پر جمعست پروازم
نگاه چشم عبرت جوهر آینه یأسم
گسستنها زپیوند جهان تاریست از سازم
نفس تا بال بر هم میفشاند ناله میگردد
زاستغنای نومیدی بلند افتاده اندازم
زاسرار محبت صافی آئینه ئی دارم
که نتواند بجز حیرت نمودن چشم غمازم
قدح پیمائی الفت ندارد رنج مخموری
زبس گردیده ام گرد سر او نشه نازم
کمال من عروج پایه دیگر نمیخواهد
همان خورشید خواهم بود اگر از ذره ممتازم
وبال عشرتم یارب نگردد قید خودداری
که من با لغزش پا همچو طفل اشک گلبازم
هوای نارسا را نیست جز شبنم گریبانی
زخجلت آشیان ساز عرق گردیده پروازم
بسامان شکست رنگ من خندیدنی دارد
برنگی ناله سر کردم که کس نشنید آوازم
نیم چون موج جولان جرأت آزار کس (بیدل)
شکستن دارم و بر روی خود صد رنگ می تازم