باز از جهان حسرت دیدار میرسم
آینه در بغل بدر یار میرسم
خوابم بهار دولت بیدار میشود
هر چند تا بسایه دیوار میرسم
زین یکنفس متاع که بار دلست و بس
شور هزار قافله در بار میرسم
میخانه حضور خیال نگاه کیست
جام دماغ دارم و سرشار میرسم
نازم بدستگاه ضعیفی که چون خیال
در عالمی که اوست من زار میرسم
ای رنگهای رفته بمژگان غلو کنید
از یک گشاد چشم بگلزار میرسم
غافل نیم زخاصیت مژده وصال
میبالم آنقدر که بدلدار میرسم
هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار
راهم بمنزلی است که ناچار میرسم
جسم فسره را سرو برگ طلب کجاست
دل آب میشود که برفتار میرسم
شبنم بغیر سجده چه دارد بپای گل
من هم در آن چمن بهمین کار میرسم
(بیدل) چنانکه سایه بخورشید میرسد
من نیز رفته رفته بدلدار میرسم