باز دل مست نوائیست که من میدانم
آن نوا نیز زجائیست که من میدانم
محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه
گردی از بانگ درائیست که من میدانم
خونم آخر بکف پای کسی خواهد ریخت
این همان رنگ حنائیست که من میدانم
چشم واکردم و طوفان قیامت دیدم
زندگی روز جزائیست که من میدانم
آب گر دیدن و موجی زتمنا نزدن
پاس ناموس حیائیست که من میدانم
نیست راهی که بکاهل قدمی طی نشود
پای خوابیده عصائیست که من میدانم
در مقامی که بجائی نرسد کوششها
ناله اقبال رسائیست که من میدانم
ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس
سر این رشته بجائیست که من میدانم
طلبت یاس طپیدن هوس عشق وفاست
کار دل نام بلائیست که من میدانم
ای غنا شیفته با این دل راحت محتاج
فخر مفروش گدائیست که من میدانم
عشق زد شمع که ای سوختگان خوش باشید
شعله هم آب بقائیست که من میدانم
دل زکویت چه خیالست قدم بردارد
آخر این آبله پائیست که من میدانم
حیرتم سوخت که از دفتر عنقائی او
جهل هم نسخه نمائیست که من میدانم
بود عمری ببرم دلبر نگشوده نقاب
(بیدل) این نیز ادا نیست که من میدانم