باین طاقت نمیدانم چه خواهد بود انجامم
نگین بی نقش میگردد اگر کس می برد نامم
برنگ نقش پا دارم بنام عجز تعمیری
به پستی میتوان زد لاف معراج از لب بامم
هزاران موج ساحل گشت چندین قطره گوهر شد
همان محمل طراز دوش بیتابیست آرامم
چه اندوزم باین جوش کدورت غیر خاموشی
گلوی شمع میگردد کمند سرمه شامم
نه پیچد بر دل کس ریشه شوق گرفتاری
چو تخمم تا گره واکرده ئی گل میکند نامم
مگر از خود روم تا مدعای دل بعرض آید
صدائی در شکست رنگ می دارد لب جامم
هنوزم شمع سودا در نقاب هوش میسوزد
سراپا آتشم اما بطرز سوختن خامم
بچشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت
زصد روزن بحیرت میطپد در پرده بادامم
شرار برق جولان از رگ خارا نیندیشد
کند صد کوچه بیداد را رنگین گل اندامم
شکوه حسرت دیدار قاصد برنمی تابد
مگر در محفل جانان برد آینه پیغامم
گرفتار طلسم حیرت دل مانده ام (بیدل)
برنگ آب گوهر نیست بیش از یک گره دامم