بباغی که چون صبح خندیده بودم
زهر برگ گل دامنی چیده بودم
بزاهد نگفتم زدرد محبت
که نشیده بود آنچه من دیده بودم
چرا خط پرکار وحدت نباشم
بگرد دل خویش گردیده بودم
جنون میچکد از در و بام امکان
دماغ خیالی خراشیده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم
بمژگان نازت که خوابیده بودم
هنوزم همان جام ظرف محبت
نم اشک چندی تراویده بودم
شرر جلوه ئی کرد و شد داغ خجلت
باین رنگ من نیز نازیده بودم
قیامت غبار است صحرای الفت
من اینجا دمی چند نالیده بودم
ندزدیدم آخر تن از خاکساری
عبیری بر این جامه مالیده بودم
ادب نیست در راه او پا نهادن
اگر سر نمی بود لغزیده بودم
ندانم کجا رفتم از خویش (بیدل)
بیاد خرامی خرامیده بودم