بجستجوی خود از سعی بیدماغ گذشتم
غبار من بفضا ماند کز سراغ گذشتم
نچیدم از چمن فرصت یقین گل رنگی
چو عمر هرزه خیالان بلهوولاغ گذشتم
شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل
ببال بلبلی آتش زدم زباغ گذشتم
نساخت حوصله شوق با مراتب همت
زبس بلند شد این نشه از دماغ گذشتم
بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم
چو می ببوس لبی از سر ایاغ گذشتم
نقاب راز دو عالم شگافتم بخیالت
زصد هزار شبستان بیک چراغ گذشتم
جنون ترک علایق هزار سلسله دارد
گر این بلاست رهائی من از فراغ گذشتم
اگر بلهو و لعب بردنست گوی محبت
زدوستی بپل بستن چناغ گذشتم
نوای الفت این همرهان کشید بماتم
زکاروان بدراهای بانگ زاغ گذشتم
چرا چو شمع ننازم بقدر دانی الفت
که من زآتش سوزنده هم بداغ گذشتم
نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت
بپای خفته (بیدل) زباغ و راغ گذشتم