بحسرت غنچه ام یعنی بدل تنگی وطن دارم
خیالی در نفس خون میکنم طرح چمن دارم
سپند من بنومیدی قناعت کرد ازین محفل
تو از می چهره می افرر زمن هم سوختن دارم
کف خاکسترم بشگاف و داغدل تماشا کن
چراغ لاله در رهن مهتاب و سمن دارم
وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری
که من چون برق از خود رفتنی درآمدن دارم
نمیدانم چه نیرنگست افسون محبت را
که خود را هم تو میپندارم و با خود سخن دارم
بخاموشی زساز عجز تصویرم مشو غافل
شکست دل فغانها دارد از رنگی که من دارم
که دارد فکر بی سامانی وضع حباب من
برنگی کشته ام عریان که گوئی پیرهن دارم
بغفلت خانه امکان چه امکانست یکتائی
دوئی می پرورم در پرده تا جان در بدن دارم
دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی
قیامت انتخابم نسخها بر همزدن دارم
درین صحرا زبس فرشست اجزای شهید من
غباری هم گراز خود چشم پوشد من کفن دارم
گر آگاهم و گر غافل نگردد حیرتم زایل
تو بر آینه مرهم نه گه من داغ کهن دارم
بهر افسردگی (بیدل) مباش از ناله ام غافل
که من برق بجان عالمی آتش فگن دارم