بدل گردی زهستی یافتم از خویشتن رفتم
نفس تا خانه آئینه روشن کرد من رفتم
شرار کاغذم از بیدماغیها چه میپرسی
همه گر یکقدم رفتم بخویش آتش فگن رفتم
زباغ امتیاز آئینه گلچیدن نمی داند
تحیر خلوت آرا بود اگر در انجمن رفتم
زدل بیرون نجستم چون خیال از آسمان تازی
نیفتادم بغربت هر قدر دور از وطن رفتم
تحیر شد دلیلم در سواد دشت آگاهی
همان تار نگاهم جاده بود آنجا که من رفتم
زبس وحشت کمین الفت اسباب امکانم
کسی با خویش اگر پرداخت من از خویشتن رفتم
چو شمعم مانع وحشت نشد بیدست و پائیها
بلغزشهای اشک آخر برون زین انجمن رفتم
بآگاهی ندیدم صرفه تدبیر عریانی
زغفلت چشم پوشیدم بفکر پیرهن رفتم
هجوم ضعف برد از یادم امید توانائی
نشستم آنقدر بر خاک کز برخاستن رفتم
پر طاوس دارد محمل پرواز مشتاقان
بیادت هر کجا رفتم بسامان چمن رفتم
ادا فهم رموز غیب بودن دقتی دارد
عدم شد جیب فطرت تا بفکر آن دهن رفتم
بقدر التفات مهر دارد ذره پیدائی
بیادت گر نمی آیم یقینم شد که من رفتم
مرا بر بستن لب فتحباب راز شد (بیدل)
که در هر خلوت از فیض خموشی بی سخن رفتم