" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤٤: بر کاغذ آتش زده هر چند سواریم

بر کاغذ آتش زده هر چند سواریم
فرصت شمران قدم آبله داریم
چون شمع تلاش همه زین بزم رهائی است
گل میدمد آن خار که از پا بدر آریم
دل مغتنم فرصت اقبال حضوریست
تا آینه با ماست تماشائی یاریم
گر دقت فطرت ورق خاک تکاند
مائیم که پیدا و نهان خط غباریم
روزی دو نفس گرمی هنگامه ناز است
هر چند فروزیم همان شمع مزاریم
زهاد اگر غره نیرنگ بهشتند
ما هم پر طاوس بسر چون نگذاریم
کمفرصتی از ما نکند ننگ فضولی
پرواز در آتش فگن سعی شراریم
از وصل تعین بغلط کرده فراهم
اجزای من و ما که بهم ربط نداریم
آن قطره خونیکه بجوشیم بهم گر
بیگانه تر از توامی دانه باریم
کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد
از آینه پرسید که ما با که دوچاریم
باید الم خامه نقاش کشیدن
بر هر سر رحمت سر صد قافله باریم
(بیدل) چه توان کرد بمحرومی قسمت
ما خشک لبان ساغر دریا بکناریم