برون دل نتوان یافت گرد جولانم
چو رنگ قطره خون رفته است میدانم
زهی تصرف وحشت که چون پر طاوس
بجوش آینه خفتن نکرد حیرانم
تحیرم طپشم برق ناله ام داغم
چو درد عشق بچندین لباس عریانم
حساب کسوتم از دستگاه عجز مپرس
هواست نیم نفس تکمه گریبانم
چو دشت دعوی آزادیم جنون دارد
زدست خاک رهائی نچیده دامانم
نداشت خاتم دیگر نگین عافیتی
بروی آبله کندند نام جولانم
چو صبح اگر همه پروازم از فلک گذرد
چه ممکنست برون قفس پرافشانم
هزار رنگ چو طاوس سوختم اما
نکرد شعله زبی روغنی چراغانم
نفس متاع سزاوار خودفروشی نیست
چو صبح دامن من چیده است دکانم
تأمل از گره هستیم گشود عدم
نگه بخاک چکید از فشار مژگانم
دماغ نشه تحقیق اگر رسا گردد
برون زخویش روم آنقدر که نتوانم
بساط بند تعلق نچیده ام (بیدل)
بغیر ناله من نیست در نیستانم