بسکه چون سایه ام از روز ازل تیره رقم
خط پیشانی من گمشده در نقش قدم
عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است
غیر خورشید پر و بال ندارد شبنم
قطع خود کرده ام از خیر و شرم هیچ مپرس
خط کشد بر عمل خود چو شود دست قلم
راحت از عالم اسباب تغافل دارد
مژه بیدوختن چشم نیاید بر هم
فیض ایثار اگر عرض تمتع ندهد
مار از گنج چه اندوده و ماهی زدرم
نبرد چشم طمع سیری از اسباب جهان
رشته موج ندوزد لب گرداب بهم
طالب صحبت معنی نظران باید بود
خاک در صحن بهشتی که ندارد آدم
عشق هر جا فگند مایده حسن ادب
هم بپایت که بپایت نتوان خورد قسم
عجز طاقت چقدر سرمه عبرت دارد
بسکه خم شد قدما ماند نظر محو قدم
موی ژولیده همان افسر دیوانه ماست
علم شعله بجز دود ندارد پرچم
عجز هم کاش نمیکرد گل از جرأت ما
تیغ ما تهمت خون میکشد از ریزش دم
بی فنا چاره تشویش نفس ممکن نیست
پنبه گردد مگر این رشته که گردد محکم
بچه امید کنم خواهش وصلش بیدل
منکه آغوش وداع خودم از قامت خم