بسکه چون طاوس پیچیده است مستی در سرم
جامها در گردش آید گر بخود جنبد پرم
گردبادم مستیم موقوف کوه و دشت نیست
هر کجا گردید سر در گردش آمد ساغرم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آینه زانو بود موی سرم
موج برهم خورده دارد عرض سامان حباب
میتوان تعمیر دل کرد از شکست پیکرم
وحشت آفاق در گرد سحر خوابیده است
میکند خلقی جنون تا من گریبان میدرم
با خیال جلوه خورشید افتاده است کار
همچو شبنم میکند بال از نگه چشم ترم
نیستم بی سعی وحشت با همه افسردگی
بلبل تصویرم و تا رنگ دارم می پرم
حیرتم حیرت زنیرنگ بدو نیکم مپرس
برده است آینه گشتن در جهان دیگرم
ناله عجزم من و بیطاقتیهای محال
اینقدر آتش دل بیمار زد در بسترم
صرفه ئی آرام نتوان برد در تسخیر من
خس بچشم دام می افتد زصید لاغرم
تا بکی بینم بچشم بسته داغ سوختن
همچو اخگر کاش مژگان واکند خاکسترم
از خط لعل که امشب سرمه خواهد یافتن
میپرد (بیدل) ببال موج چشم ساغرم