" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٥٩: بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام

بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام
دور میگردد عرق تا میتراود در مشام
بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من
چون شرار کاغذم خواهد طپیدن کر درام
بی ندامت نیست عشق از آه ارباب هوس
شعله رخت ماتمی دارد زدود چوب خام
جز عمل آینه دار جوهر تحقیق نیست
امحان تا محو باشد تیغ می بندد نیام
فهم صورت دیگر و ادراک معنی دیگر است
گوش میباشد زچشم آینه حسن کلام
گر کمالت نیست از رنج زوال آسوده باش
ایمنست از کاستن تا ماه باشد ناتمام
خرمی میخواهی از افسرده طبعیها برآ
قدردان بوی گل بودن نمیخواهد زکام
سوخت خلقی بر امید پخته کاریها نفس
کیست تا فهمد که مائیم و همین سودای خام
عیش دنیا شور بازیگاه شیطانست و بس
چند باید بود محو انفعال از احتلام
فرصت نیرنگ هستی پر تنکسرمایه است
تا تو آغوشی گشائی وصل میگردد پیام
بسکه دارد گریه بر نومیدی نخچیر من
جای تخم اشک میریزد گره از چشم دام
سوختم از برق نیرنگ برهمن زاده ئی
کز رمیدن واکند آغوش گوید رام رام
ناز پروردی که موج گوهرش گردرم است
ترک تمکینش نبندد صورت از سعی خرام
تا دو روزی دام چیند رنگ بر عنقای ما
حلقه ئی چند از پر طاوس باید کرد وام
(بیدل) از سامان رنگ آینه روشن کرده ایم
بود داغ شمع ما را تازگی موقوف شام