" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٤: بسودای بهار جلوه ات عمریست گریانم

بسودای بهار جلوه ات عمریست گریانم
پر طاوس دامانی که نم چیند زمژگانم
لبم ایشکوه مگشا تا نریزی خون حسرتها
خموشی پنبه است امشب جراحتهای پنهانم
جنون کوتا غبار دستگاه مشربم گیرد
که دامنها فرو رفته است در چاک گریبانم
گداز انفعالم مانعست از هرزه گردیها
باین نم یکدودم شیرازه خاک پریشانم
دل هر ذره رنگ خانه آینه میریزد
بدیدار تو گر خیزد غبار از چشم حیرانم
چو گل هر چند فرصت غیر تعجیلم نمیخواهد
بهار عالمی طی میشود تا رنگ گردانم
کدورت برنمیدارد دماغ انتظار من
محبت میدهد ساغر زچشم پیر کنعانم
سببها پرفشانست از نوای ساز رسوائی
جنونی هم ندارم اینقدر بهر چه عریانم
نه من از خود طرب حاصل نه غیر از وضع من خوشدل
همان در خانه مفلس فضولیهای مهمانم
مزاج وحشت اجزایم تسلی برنمیدارد
بگردون می برم چون صبح گردی را که بنشانم
بیک وحشت زچندین مدعا قطع نظر کردم
جهان در طاق نسیان نقش بست از چین دامانم
زحرف پوچ بیمغزان سراپا شورشم (بیدل)
زوحشت چاره نبود همچو آتش در نیستانم