" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٦: بصد غبار درین دشت مبتلا شده ام

بصد غبار درین دشت مبتلا شده ام
بدامن که زنم دست ازو جدا شده ام
جنون بهر بن مویم خروش دیگر داشت
چه سرمه زد بخیالم که بیصدا شده ام
هنوز ناله نیم تا رسم بگوش کسی
بصد تلاش نفس آه نارسا شده ام
قفس بدرد که از چاک دل گشود آغوش
اگر ندید که بیبال و پر رها شده ام
خضر زگرد پراگنده چشم میپوشد
چه گمرهیست که من ننگ رهنما شده ام
شرار سنگ باین شور فتنه پردازی
نبودم اینهمه کامروز خودنما شده ام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست
زخنده منفعلم محرم حیا شده ام
بمعنی آنهمه محتاج نیستم لیکن
زقدردانی ناز غنی گدا شده ام
زاتفاق تماشای این بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شده ام
چو موی ریخته پامال خار و خس تا کی
ز زندگی خجلم از سر که واشده ام
بهستیم غم بست و گشاد دل خون کرد
ستمکش نفسم بند این قبا شده ام
مباش منکر بیدست و پائیم (بیدل)
که رفته رفته درین دشت نقش پا شده ام