بعشقت گر همه یکداغ سامان بود در دستم
همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درین گلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم
زدل تا عقده واشد چشم حیران بود در دستم
زغفلت ره نبردم در نزاکت خانه هستی
زنبضم رشته واری زلف جانان بود در دستم
بهر بیدستگاهی گر بقسمت میشدم قانع
کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدائی
چو گل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
ببالیدن نهال محنتم فرصت نمیخواهد
زپا تا میکشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران
بچشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آواره دیر و حرم عمریست میگردم
مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن درین هنگامه عبرت
بحسرت مردم و آینه پنهان بود در دستم
درینمدت که سعی نارسایم بال زد (بیدل)
همین لغزیدن پائی چو مژگان بود در دستم