بیتو در هر جا جنون جوش ندامت بوده ام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زین بیش نتوان برد با روهم بود
دوش هر کس زیر باری رفت من فرسوده ام
در خیالت حسرتی دارم بروی کار و بس
همچو دل یک صفحه رنگ امید اندوده ام
روزگار بی تمیزی خوش که مانند نگاه
میروم از خویش و میدانم همان آسوده ام
سودها مزد زیان من که چون مینای می
هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزوده ام
بسته ام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشوده ام
گر چه قطع وادی امید گامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیموده ام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستیم
عمرها شد در لباس رنگم و ننموده ام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتائیش
اینقدر دانم که آنجا هم همین من بوده ام
نیست (بیدل) باکم از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده ام