بیدست و پا بخاک ادب نقش بسته ایم
در سایه تأمل یادش نشسته ایم
فریاد ما بگوش ترحم شنیدنی است
پر بینوا چو نغمه تار گسسته ایم
ای کاش سعی بیخودئی داد ما دهد
بالی که داشت رنگ بحیرت شکسته ایم
گوشی که برفسانه ما وارسد کجاست
حرمان نصیب ناله دل های خسته ایم
جمعیم چون حواس در آغوش یکنفس
گلهای چیده بهمین رشته دسته ایم
خجلت نیاز دعوی مجهول ما که کرد
نگذشته زین سو آنسوی افلاک جسته ایم
این است اگر عقوبت اسباب زندگی
از هول مرگ و وسوسه حشر رسته ایم
(بیدل) مپرس از ره هموار نیستی
بیچین تر از نفس همه دامن شکسته ایم
بی رویتو گر گریه باندازه کند چشم
بر هر مژه طوفان دگر تازه کند چشم
تا کس نشود محرم مخمور نگاهت
دست مژه سدره خمیازه کند چشم
باز آی که چون شمع بآن شعله دیدار
داغ کهن خویش همان تازه کند چشم
این نسخه حیرت که سواد مژه دارد
بیش از ورقی نیست چه شیرازه کند چشم
همظرفی دریا قفس وهم حبابست
با دل چقدر دعوی اندازه کند چشم
چون آئینه یک جلوه ازین خانه برون نیست
از حیرت اگر حلقه دروازه کند چشم
عالم همه زان طرز نگه سرمه غبار است
یارب زتغافل نفسی غازه کند چشم
کو ساز نگاهی که بود قابل دیدار
گیرم که هزار آئینه شیرازه کند چشم
از حسرت دیدار قدح گیر وصالیم
مخمور لقای تو زخمیازه کند چشم
(بیدل) چمن نازگلی خنده فروشست
امید که زخم دل ما تازه کند چشم