" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٠٠: شب گردش چشمت قدحی داد بخوابم

شب گردش چشمت قدحی داد بخوابم
امروز چو اشک آئینه عالم آبم
تا چشم برین محفل نیرنگ گشودم
چون شمع بطوفان عرق داد حجابم
هر لخت دلم نذر پرافشانی آهی است
اجزای هوائیست ورقهای کتابم
چون لاله ندارم بدل سوخته دودی
عمریست که از آتش یاقوت کبابم
بی سوختن از شمع دماغی نتوان یافت
بر مشق گداز است برات می نابم
چون سبزه زپامال حوادث نیم ایمن
هر چند زسرتا بقدم یکمژه خوابم
معنی نتوان در گره لفظ نهفتن
بی پردگی ئی هست درآغوش نقابم
بر آب و گلم نقش تعلق نتوان بست
زین آینه پاکست چو تمثال حسابم
کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه
دریاست می ریخته از جام حبابم
واداشت زفکر عدمم شبهه هستی
آه از غم آن کار که ننمود صوابم
پیمانه عجزم من موهوم بضاعت
چندانکه بقاصد نتوان داد جوابم
گفتی چه کسی در چه خیالی بکجائی
بیتاب توام محو توام خانه خرابم
(بیدل) نه همین وحشتم از قامت پیریست
هر حلقه که آید بنظر پا برکابم