تا حسرت سر منزل او برد زجابم
منزل همه چون آبله فرسود بپایم
مهمان بساط طربم لیک چه حاصل
چون شمع همان پهلوی خویشست غذایم
در پرده هستی نفسی بیش نداریم
تا چند ببالد قفس اندود نوایم
پیداست زپرواز غباری چه گشاید
ایکاش خم سجده خورد دست دعایم
حبیب نفسی میدرم و میروم از خویش
کس نیست بفهمد که چه رنگست قبایم
کونین غباریست کز آینه من ریخت
کو عالم دیگر اگر از خویش برایم
از صنعت مشاطگی یاس مپرسید
کز خون مراد دو جهان بست حنایم
گیرائی من حیرت و رفتار طپیدن
از جهد مپرس آینه دست مژه یابم
قانون ندامتکده محفل عجزیم
آهسته تر از سودن دستست صدایم
تحقیق زموهومی سازم چه نماید
تمثالم و وانیست بهیچ آینه جایم
حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت
بر هر چه نظر می فگنم رو بقفایم
(بیدل) بمقامی که توئی شمع بساطش
بگذره نیم گر همه خورشید نمایم