تا خامه وار خود را از سعی وانداریم
مژگان قدم شما راست هر چند پا نداریم
ناموس بی نیازی مهر لب سوالست
کم نیست حاجت اما طبع گدا نداریم
بر ما نفس ستم کرد کز عافیت برآورد
چون بوی گل بهر رنگ تاب هوا نداریم
باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
در ساحلیم اما غیر آشنا نداریم
زین خاکدان چه لازم برخاستن بمنت
ایسایه خواب مفتست ما هم عصا نداریم
عنقا دماغ امنیم در کنج بی نشانی
فردوس هم ندارد جائیکه ما نداریم
مهمان سرای دنیا خوان گستر نفاقست
بر هم خوریم یاران دیگر غذا نداریم
در گوش ما مخوانید افسانه اقامت
خواب بهار رنگیم پا در حنا نداریم
نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد
گر هوش درگشاید کس در سرا نداریم
ناقدردان رازیم از بی تأملیها
عریانی آنقدر نیست بند قبا نداریم
آینه گرم دارد هنگامه فضولی
آنجلوه بی نقابست یا ما حیا نداریم
زین تنگی ئی که دارد (بیدل) بساط امکان
ناگشته خالی از خویش امید جا نداریم