تحیر مطلعی سر زد چو صبح از خویشتن رفتم
نمیدانم که آمد در خیال من که من رفتم
صدای ساغر الفت جنون کیفیتست اینجا
لب او تا بحرف آمد من از خود چون سخن رفتم
شبم بر بستر گل یاد او گرداند پهلوئی
طپیدم آنقدر بر خود که بیرون از چمن رفتم
زبزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتنن
اگر از خویش هم رفتم بدوش سوختن رفتم
برون لفظ ممکن نیست سیر عالمی معنی
بعریانی رسیدم تا درون پیرهن رفتم
تمیز وحدتم از گرد کثرت برنمی آرد
بخلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم
درین گلشن که سیر رنگ و بوی خودسری دارد
جهانی آمد اما من زیاد آمدن رفتم
ندارم جز فضولی های راحت داغ محرومی
بخاک تیره چون شمع از مژه برهمزدن رفتم
بقدر لاف هستی بود سامان فنا اینجا
نفس یکعمر برهم یافتم تا در کفن رفتم
باثباتش جگر خوردم بنفی خود دل افشردم
زمعنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم
چو گردون عمرها شد بال وحشت میزنم (بیدل)
نرفتم آخر از خود هر قدر از خویشتن رفتم