" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٢١: چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم

چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم
سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم
نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم
ندارم ریشه و دلبسته آب و گل خویشم
زخود بر خواستن اقبال خورشید است شبنم را
در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم
نمیخواهم که پیمان طلب باید شکست از من
وگرنه هر کجا از پا نشستم منزل خویشم
بچشم آفرینش نیست چونمن عقده اشکی
چکیدنها اگردستم نگیرد مشکل خویشم
خجالت بایدم چون گل کشید از دامن قاتل
که من واقف زجرأتهای خون بسمل خویشم
چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد
بصحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم
اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین گلشن
همان چون گل قفس پرورده چاک دل خویشم
زدریای قناعت سیر چشمی گوهری دارم
همه گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم
غم و شادی مساوی کرد بر من بی تمیزیها
بدام و آشیان ممنون صید غافل خویشم
دم تیغم زیاد انتقام خصم میریزد
مروت جرأتی دارم که گوی قاتل خویشم
عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه میپرسی
دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم
بخلوتخانه تحقیق غیر از حق نمیگنجد
من بیکار دررفع خیال باطل خویشم
سراغ رفتن عمریست عرض هستیم (بیدل)
چو صبحم تا نفس باقیست گرد محمل خویشم
جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم
عبرت نگهی کاشت که آینه درودیم
در زیر فلک بال نگه وا نتوان کرد
عمریست که وامانده این حلقه دودیم
فریاد که در کشمکش وهم تعلق
فرسود رگ ساز و جنونی نسرودیم
عبرتکده دهر غبار هوسی داشت
ما نیز نگه واری ازین سرمه ربودیم
پیدائی ما کون و مکان از عدم آورد
جا نیز نبوده است بجائی که نبودیم
آینه جز آرایش تمثال چه دارد
صفریست تحیر که بر آنجلوه فزودیم
از شور دل گمشده سرکوب جرس شد
دستی که بیاد تو درین مرحله سودیم
از جاده تسلیم گذشتن چه خیال است
چون شمع زسر تا قدم احرام سجودیم
فرداست که باید زدو عالم مژه بستن
گو یکدوسه روزی بتماشا نغنودیم
(بیدل) چه خیالست زما سعی اقامت
دیریست چو فرصت بگذشتن همه زودیم