چشم واکردم بچندین رنگ و بو ساغر زدم
از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم
ساز پروازی دگر زین دامگاهم رو نداد
چون نفس از دست برهم سوده بال پر زدم
فرصت هستی ورق گرداندنی دیگر نداشت
اینقدرها بسکه مژگانی بیکدیگر زدم
حاصل دل نیست جز دست از جهان برداشتن
انتخابی بود نومیدی کزین دفتر زدم
خودگدازیها نسیم مژده دیدار بود
سوختم چندانکه بر آئینه خاکستر زدم
داد پیری وحشت از کلفت سرای هستیم
قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم
تا قناعت شد کفیل نشه آسودگی
جمع گردید آبرو چندانکه من ساغر زدم
شبنم من ماند خلوت پرور طبع هوا
از خجالت نقش آبی داشتم کمتر زدم
معرفت از فکر کار نیستی افتادنست
سیر جیب ذره کردم آفتابی سرزدم
گردم از اوج کلاه بی نشانی هم گذشت
یک شکست رنگ گر چون صبح دامن بر زدم
قابل درد تو گشتن داشت صد دریا گداز
آب گردیدم زشرم و فال چشم تر زدم
(بیدل) از افسردگان حیرتم تدبیر چیست
گر همه دریا کشیدم ساغر کوثر زدم