" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣١: جنون از بس قیامت ریخت بر آینه هوشم

جنون از بس قیامت ریخت بر آینه هوشم
ز شور دل گران چون حلقه زنجیر شد گوشم
ندارم چون نگه زین انجمن اقبال تاثیری
بهر رنگی که میجوشم برون رنگ میجوشم
بسعی همت از دام تعلق جسته ام اما
نمی افتد شکست خود برنگ موج از دوشم
فضولی چون شرارم مضطرب دارد ازین غافل
که آخر چشم وا کردن شود خواب فراموشم
مزاج اعتبار و عرض یکتائی خیالست این
هجوم غیر دارد اینقدر با خود هم آغوشم
نم خجلت چون اشک ز طینت من کیست بردارد
ز نومیدی عرق گل میکنم در هرچه میکوشم
فنا در موی پیری گرد آمد آمدی دارد
بگوش من پیامی هست از طرف بناگوشم
شناسائی اگر پیدا کنم چون معنی یوسف
بجای پیرهن من نیز بوی پیرهن پوشم
بجیب بیخودی تا سر کشم صد انجمن دیدم
جهانی داشت همچون شمع بال افشانی هوشم
مپرس از غفلت دیدار و داغ فوت فرصتها
دو عالم ناله گردد تا بقدر یأس بخروشم
اگر رنگ نفس کوهیست بر آینه ام (بیدل)
خموشی عاقبت این بار برمیدارد از دوشم