چنین ز شرم که گردید سرنگون جامم
که از نگین چونم از جبهه می چکد نامم
سرشک پرده در حسرت تبسم کیست
برون چو پسته فتاده است مغز بادامم
بخامشی چه ستم داشت لعل شیرینش
که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم
غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست
چه گل کنم که ز کردن ادا شود وامم
دمی ز خویش برایم که چون غبار سحر
شکست رنگ کند نردبانی بامم
چو شمع صبح بهارم چکار می آید
بسست سایه گل بر سر افگند شامم
حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست
عبث قدح کش گلجامهای حمامم
شرار کاغذ و آسودگی چه امکانست
غبار صید بغربال میدهد دامم
هزار نامه گشودم ز ناله لیک چسود
کسی ندید که من قاصد چه پیغامم
برنگ شمع گلم بر سر است و می در جام
اگر خیال نسوزد بداغ انجامم
تلاش کعبه تحقیق ترک اقبالست
بتار سبحه نبافی ردای احرامم
ز خاک راه تحیر کجا روم (بیدل)
که پایمال فنا چون نفس بهر گامم