" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٥: چنین کز گردش چشم تو می آید بجان انجم

چنین کز گردش چشم تو می آید بجان انجم
سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم
تو هر جا میخرامی نازنینان رفته اند از خود
بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم
سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان
چو شب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم
شبی با برق دندان گهر تا بت مقابل شد
هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم
بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون
سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم
چه امکانست سعی دل طپیدن نارسا افتد
من و آهی که دارد بی تو بر نوک سنان انجم
نیاز آهنگ طوفان خیال کیست حیرانم
که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم
جفا خیز است دهر اینجا مروت کو محبت کو
سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم
ز گردون مایه عشرت طمع دارم وزین غافل
که اینجا همعنان اشک میباشد روان انجم
دماغت سرخوش پرواز و همست آنقدر ورنه
همان از نارسائی میطپد در آشیان انجم
تمیز سعد و نحس دهر بیغفلت نمیباشد
همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم
مخور (بیدل) فریب تازگی از محفل امکان
که من عمریست می بینم همان چرخ و همان انجم