" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٠: چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم

چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم
زشرم زندگی گفتم کفن پوشم عرق کردم
کف پا می شدم ایکاش زبی اعتباریها
جبین گردیدم و صد رنگ خجلت در طبق کردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
بسطری کز نفس خواندم زخود رفتن سبق کردم
بحیرت صنعت آینه را بردم بکار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کرد
مپرسید از قناعت مشربهای حیات من
بساغر آبروئی داشتم سد رمق کردم
بهر جا فکر هستی نیست مخموری نمی باشد
هوسهای غنا بود اینکیه خود را مستحق کردم
شبی آمد بیادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که میفهمد
که من هر گاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد (بیدل)
نشسم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم