" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٢: چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم

چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم
بدست افتاد مضمونی کزین بحرش جدا بستم
نگین خاتم ملک سلیمان نیست منظورم
چو نام آوارگیها داشتم ننگی بپا بستم
دبیر کشور باسم زاقبالم چه می پرسی
قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم
فراغ از خدمت تحصیل روزی برنمی آید
زگرد دانه گردیدن کمر چون آسیا بستم
عدم آئینه تمثال ما و من نمیباشد
فضولی کردم و زنگار تهمت بر صفا بستم
فغان در سینه ورزیدم نفس خون شد زبیکاری
بروی دل دری واکرده بودم از کجا بستم
کم مطلب گرفتن نیست بی افسون استغنا
چو گوهر صد زبان از یک لب بی مدعا بستم
ندارد بیدماغی طاقت بار هوس بردن
من و ما کاروانها داشت محمل بر دعا بستم
خمار حرص می باید شکست از گردباد من
سر تخت سلیمان داشتم دل بر هوا بستم
دماغ وضع آزادی تکلف برنمیدارد
نفس در سینه تنگی کرد اگر بند قبا بستم
سخن از شرم عرض احتیاجم در عرق گمشد
چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حیا بستم
بهارستان نازم کرد (بیدل) سعی آزادی
ندانم از هوسها رست شستم یا حنا بستم