" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٣: جولان جنون آخر بر عجر رسا بستم

جولان جنون آخر بر عجر رسا بستم
چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم
هر کس زگل این باغ آئین دگر می بست
من دست بهم سودم رنگی زحنا بستم
با کلفت دل باید تا مرگ بسر بردن
در راه نفس یارب آینه چرا بستم
در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن
برخواستم از غیرت گر کف بعصا بستم
این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت
چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم
شبنم بسحر پیوست از خجلت پستی رست
آندل که هوائی بود بازش بهوا بستم
بخت سیهی دارم کز سایه اقبالش
هر چیز سیاهی کرد بر بال هما بستم
چون سبحه ز زنارم امکان رهائی نیست
یارب من سرگردان خود را بکجا بستم
هنگامه وهمی چند از سادگیم گل کرد
تمثال بیاد آمد تهمت بصفا بستم
مقصود زاسبابم برداشتن دل بود
ازبسکه گرانی داشت بر دست دعا بستم
بر دل چو گهر خواندم افسانه آزادی
این عقده بصد افسون از رشته جدا بستم
(بیدل) چقدر سحر است کز هستی بیحاصل
بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدا بستم