چون حباب آندم که سیر آهنگ این دریا شدم
در گشا پرده چشم از سر خود واشدم
عرصه آزادی از جوش غبارم تنگ بود
بر سر خود دامنی افشاندم و صحرا شدم
معنیم از شوخی اظهار آخر لفظ تست
بسکه رنگ باده ام بی پرده مینا شدم
در فضای بیخودیهای پی بحالم بردنست
هر کجا سرگشته ئی گم گشت من پیدا شدم
هر بن مویم تماشاخانه دیدار بود
عاقبت صرف نگه چون شمع سر تا پا شدم
خامشیهایم جهانی را بشور دل گرفت
آخر از ضبط نفس صبح قیامت زا شدم
ایخوش آن وحدت کزو نتوان عبارت باختن
میزند کثرت زنامم حوش تا تنها شدم
داغ نیرنگم مپرس از مطلب نایاب من
جستجوی هر چه کردم محرم عنقا شدم
شمع بر انجمنها در گداز خویش داشت
هر قدر از پیکر من سرمه شد بینا شدم
ماضی و مستقبل من حال گشت از بیخودی
رفتم امروز آنقدر از خود که چون فردا شدم
فقر آخر سر زجیب بی نیازی ها کشید
احتیاجم جوش زد چندانکه استغنا شدم
گرچه (بیدل) شیشه من از فلک آمد بسنگ
اینقدر شد کز شکستن یکدهن گویا شدم