چون شمع روزگاری با شعله ساز کردم
تا در طلسم هستی سیر گداز کردم
قانع بیاس گشتم از مشق کجکلاهی
یعنی شکست دلرا ابروی ناز کردم
صبح جنون نزارم شوقی بهیچ شادم
گردی بیاد دادم افشای راز کردم
رقص سپند یارب زین بیشتر چه دارد
دل بر در طپش زد من ناله ساز کردم
ممنون سعی خویشم کز عجز نارسائی
کار نکرده دل امروز باز کردم
رفع غبار هستی چشمی بهم زدن داشت
من از فسانه شب را بر خود دراز کردم
در دشت بی نشانی شبنم نشان صبحست
عشقت زمن اثر خواست اشکی نیاز کردم
اسباب بی نیازی در رهن ترک دنیاست
کسبی دگر چه لازم گر احتراز کدرم
مینای من زعبرت در سنگ خون شد آخر
تا می بخاطر آمد یاد گداز کردم
جز یک طپش سپندم چیزی نداشت (بیدل)
آتش زدم بهستی کاین عقده باز کردم