" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٥٣: چون شمع زحمتی که بشبگیر میکشم

چون شمع زحمتی که بشبگیر میکشم
از داغ پنبه میکشم و دیر میکشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سر کشید
لیکن یقین نشد که چه تصویر میکشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست
سیماب رفت و زحمت اکسیر میکشم
عجزم بزعم خویش رگ از سنگ میکشد
هر چند موی از قدح شیر میکشم
بی خم شدن زدوش نیفتاد بار کس
رنج شباب تا نشوم پیر میکشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است
تا زنده ام همین گل تعمیر میکشم
زین ناله ئی که هرزه دو نارسائی است
روزی دو انتقام زتأثیر میکشم
بنیاد اعتبار برین صورت است و بس
وهم ثبات دارم و تغییر میکشم
در دل هزار ناله بتحسین من کم است
نقاش صنعت المم تیر میکشم
ضعفم نشانده است بروز سیاه شمع
پائی که میکشم زگل قیر میکشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود
می سایم استخوان و تبا شیرمیکشم
پیری اشاره ئی زخم ابروی فناست
ای سرمچبین بلند که شمشیر میکشم
(بیدل) سخن صدای گرفتاری دل است
این ریشه ها زدانه زنجیر میکشم