چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم
زیر کوه از سایه دیوار مژگان خودیم
دعوی هستی سند پیرایه اثبات نیست
اینقدر معلوم میگردد که بهتان خودیم
وحشت صبحیم ما را کو سرو برگی دگر
یعنی از خود میرویم و گرد دامان خودیم
سخت جانی عمر صرف ژاژخوائی کردنست
همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم
شیشه ما را درین بزم احتیاج سنگ نیست
از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم
نقد ما با فلس ماهی همرواج افتاده است
درهم بیحاصل بیرون همیا خودیم
عمر وهمی در خیال هیچ ننمودن گذشت
آنقدر کاینه نتوان گشت حیران خودیم
نعمت فرصت غنیمت پرور توفیر ماست
میزبان عرض بهار تست و مهمان خودیم
سیر دریا قطره را در فکر خویش افتادنست
دامن آنجلوه در دست از گریبان خودیم
چشم میباید گشودن جلوه گو موهوم باش
هر قدر نظاره میخندد گلستان خودیم
همچو مژگان شیوه بی ربطی ما حیرتست
گر بهم آئیم یکسر دست و دمان خودیم
گوهر اشکیم (بیدل) از گداز ما مپرس
اینقدر آب از خجالت وضع عریان خودیم