" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٠: چه حاجتست به بند گران تدبیرم

چه حاجتست به بند گران تدبیرم
چو اشک لغزش پائی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آنهمه نیست
توان بجنبش مژگان کشید تصویرم
زبسکه شش جهت از من گرفته است غبار
اگر بچرخ برایم همان زمینگیرم
زیاس قامت خم گشته ناله ام نفس است
شکسته اند بدرد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست
مگر بدیده حیران کنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری
چو سایه میبرد از خویش پای در قبرم
نوای پست و بلند زمانه بسیار است
خیال چند فریبد بهر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من زساده دلی
چو صبح میروم از خویش تا نفس گیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست
که بیتو زنده ام و یکنفس نمی میرم
بجای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست
نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوه یار است ذره تا خورشید
بحیرتم من (بیدل) دل از که برگیرم