" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٣: چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم میکنم

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم میکنم
رفته رفته هرچه دارم چون قلم گم میکنم
بی نصیب معنیم کز لفظ میجویم مراد
دل اگر پیدا شود دیر و حرم گم میکنم
ای هوس دود تعین بر دماغ من مپیچ
زیر این پرچم چو شمع آخر علم گم میکنم
تشنکام حرص میمیرد قناعت تا ابد
یکعرق گر از جبین شرم نم گم میکنم
دعوی خضر طریقت بود نم آواره کرد
اندکی گر کم شود این راه کم گم میکنم
تا غبار وادی مجنون بیادم میرسد
آسمان بر سر زمین زیر قدم گم میکنم
رنگ و بو چیزی ندارد غیر استغنا بهار
هرچه از خود گم کنم با او بهم گم میکنم
دل نمیماند بدستم طاقت دیدار کو
تا تو می آئی به پیش آینه هم گم میکنم
عالم صورت برون از عالم تنزیه نیست
در صمد دارم تماشاگر صنم گم میکنم
قاصد ملک فراموشی کسی چون من مباد
نامه ئی دارم که هرجا می برم گم میکنم
دم مزن از جستجوی شوق بی پروای من
هرچه می یابم ز هستی تا عدم گم میکنم
بر رفیقان (بیدل) از مقصد چسان آرم خبر
منکه خود را نیز تا آنجا رسم گم میکنم