حسرتی در دل نماند از بسکه ما وا سوختیم
یک دماغی داشتیم آنهم بسودا سوختیم
کسن درین محفل زبان دان گداز دل نبود
چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم
نشه تحقیق ما را شعله جواله کرد
گرد خود گشتیم چندانی که خود را سوختیم
حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن
آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم
در چراغان وفا تاثیر شوق دیگر است
خواب در چشم تماشا سوخت تا ما سوختیم
یکقدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق
همچو برق از جاده نقش کف پا سوختیم
اضطراب شعله ما داغ افسردن نداشت
چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم
درد یار ما چو شمع از بسکه قحط درد بود
تا شود یک داغ روشن جمله اعضا سوختیم
از نشان و نام ما بگذر که ما بی حاصلان
دفتر خود یک قلم تا بال عنقا سوختیم
صرفه ما نیست (بیدل) خدمت دیر و حرم
شمع خود در هر کجا بردیم خود را سوختیم