حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم
در آینه جوهر شکند نغمه سازم
چون غنچه سر زانوی تسلیم که دارم
صد جبهه بخون میطپد از وضع نیازم
وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت
بر روی دو عالم مژه کردند فرازم
زان پیش که آینه شود طعمه زنگار
بگذار که چندی بخیال تو بنازم
زین عرصه شطرنج جنون تازی هوشست
چیزی نتوان برد اگر رنگ نبازم
تا سجده بهمواری ئی خاکم نرساند
دارد گره ابروی محراب نمازم
خواب عدم افسانه تعبیر ندارد
آینه خاکم چه حقیقت چه مجازم
آزادی من عرض گرفتاری شوقیست
چون دیده حیرت زدگان عقده بازم
چون شعله که آخر بدل داغ نشیند
در نقش قدم ریخت هجوم تگ و تازم
زین بیش غبارم طپش شوق نگیرد
چون اشک بصد بوته دویده است گدازم
شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند
عمریست ز خود میروم و آبله سازم
(بیدل) امل اندیشیم از عجز رسائیست
وامانده گی افگند باین راه درازم