" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧٨: خلق را نسبت بیگانگی ئی هست بهم

خلق را نسبت بیگانگی ئی هست بهم
که بصد عقد وفا دل نتوان بست بهم
ذوق راحت چقدر دشمن آگاهی ماست
خواب گردید نگه تا مژه پیوست بهم
دعوی فقر زپهلوی غنا پیش مبر
افسرو آبله پا ندهد دست بهم
آفت آماده بود قسمت ارباب وصول
ماهیانرا نرسد طعمه پی شست بهم
دهر تا چند باصلاح طبایع کوشد
بزم یکشیشه می و اینهمه بد مست بهم
آن سپندم که بیک شعله پرافشانی شوق
نغمه وسازم ازین بزم برون جست بهم
وحشتی فرصتم از فکر سراغم بگذر
بغبارم نرسی تا نزنی دست بهم
جگر از کلفت نومیدی اشکم خون شد
که برید از مژه و باز نه پیوست بهم
سینه صافان نفسی چند غنیمت شمرید
چرخ کم دید دو آینه که نشکست بهم
آبرو میطلبی ترک طمع کن (بیدل)
این دو تمثال بهیچ آینه ننشست بهم
خلوت پرست گوشه حیرانی خودیم
یعنی نگاه دیده قربانی خودیم
ما را چو صبح با گل تعمیرکار نیست
مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته ناز کیست
لنگر فروش کشتی طوفانی خودیم
مو گشته ایم و نقش خیال تو مشق ماست
حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشم گشودن درین بساط
چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است
صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما بهزار آب شسته اند
آینه خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید میکشد
عمریست پایمال تن آسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست
ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
(بیدل) چو گردباد زآرام ما مپرس
عمریست در کمند پرافشانی خودیم