خود را بعیش امکان پر متهم نکردم
خلقی بخنده نازید من گریه هم نکردم
سیر خیال هستی رنگ فضولی ئی داشت
از خجلت جدائی یاد عدم نکردم
کاش انفعال هستی میداد سر بآبم
در آتشم زخاکی کز جهل نم نکردم
همواری آتشم راباغ خلیل میکرد
محراب گبر گردید دوشی که خم نکردم
از بسکه نقد هستی سرمایه عدم داشت
هر چند صرف کردم یکذره کم نکردم
پیری بدوشم آخر سرمشق لغزشی بست
تا سرنگون نگشتم جهد قلم نکردم
رنگ پریده یکسر محمل کش بهار است
از خود رمیدم اما جز با تو رم نکردم
آئینه تجرد جوهر نمی پرستد
پرچم گرانبی داشت خود را علم نکردم
از طبع بی تعلق حیران کار خویشم
این صفحه نقش نگرفت یا من رقم نکردم
(بیدل) چه بگذرد کس از عالم گذشتن
این جاده پی سپر بود رنج قدم نکردم