" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨١: خوشا عهدی که غم کوس تسلی میزد و دل هم

خوشا عهدی که غم کوس تسلی میزد و دل هم
بکشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم
درشت و نرم صحرای تعلق یک اثر دارد
شلائین ترزصد خار است دامن گیری گل هم
بافسون نفس عمری فلکتاز هوس بودم
کنون دیدم کزین جرأت ندارم راه در دل هم
بذوق جستجوی لیلی عبرت نقاب ما
مگو مجنون بیابانی است صحرائیست محمل هم
زمینگیری ندارد بهره راحت درین وادی
چو تار شمع اینجا جاده پرداز است منزل هم
غرور کیست سرمشق دبیرستان نومیدی
که دارد کجکلاهیها شکست فرد باطل هم
کف خاکستر پروانه ما این نظر دارد
که برق شمع اگر این است خواهد سوخت محفل هم
بتصویر خیال ای آئینه زان جلوه قانع شو
همان تمثال خواهی دید اگر گشتی مقابل هم
غباری نیست بیتابی کزین حیرتسرا جو شد
بهر کمفرصتی اینجا دماغی داشت بسمل هم
اگر از صفحه آئینه حیرت میشود زابل
توان برداشتن از خاک راهت نقش (بیدل) هم