در آن محفل کیم من تا بگویم این و آن دارم
جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم
طلسم ذره من بسته انداز نیستی اما
بخورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم
بنای عجز تعمیرم چو نقش پازمینگیرم
سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم
نیم محتاج عرض مدعا در بی زبانیها
تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم
چه خواهم جز دل صدپاره برگ ما حضرکردن
غم او میهمان و من همین یک بیره پان دارم
سرو کار شفق با آفتاب آخر چه انجامد
تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی
که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم
نگردی ای فسردن از کمین شعله ام غافل
که در گرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم
شرارم در زمین بی یقینی ریشها دارد
اگر گوئی گلم هستم و گر خواهی خزان دارم
گه از امید دلتنگم گهی با یاس در جنگم
خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم
جناب کبریا آینه است و خلق تمثالش
من (بیدل) چه دارم تا از آنحضرت نهان دارم