" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٩٣: در رهت نارفته از خود هر طرف سر میزنیم

در رهت نارفته از خود هر طرف سر میزنیم
همچو مژگان بیخبر در آشیان پر میزنیم
چون سحر خمیازه آغوش فنا را میکند
ما زفرصت غافلان سرخوش که ساغر میزنیم
از خراش سینه مشق مدعا معلوم نیست
صفحه بیکار است مجهولانه مسطر میزنیم
نیستیم آگه تمنای دل بیمار چیست
ناله میبالد اگر پهلو به بستر میزنیم
زین قدر گردی که دارد چون سحر جولان ما
میرسد چین بر فلک دامن اگر بر میزنیم
چون شرر روشن سواد فطرتیم اما چسود
نقطه ئی تا گل کند آتش به بستر میزنیم
برنمی آید دل از زندانسرای وهم و ظن
هر قدر این مهره میتازد بشش در میزنیم
کعبه و بتخانه شغل انفعالی بیش نیست
حلقه نامحرمی بیرون هر در میزنیم
موجها زین بحر بی پایان با فسردن رسید
نارسائیهاست ما هم فال گوهر میزنیم
عاجزی بر حیرت ما شرم جرأت ختم کرد
لاف اگر مژگان زدن باشد که کمتر میزنیم
شش جهت برق است و ما را عجز مژگان داده اند
دست پیش هر که برداریم بر سر میزنیم
در فضای امتحان افسردگی پرواز ماست
طایر رنگیم (بیدل) بال دیگر میزنیم